page rank google پیج رانک گوگل این وب

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفریحات مجازی (همه چی)


بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی، پسر کوچکی با عجله، لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه، شیرجه رفت.
مادرش از پنجره به او نگاه می‌کرد و از شادی کودک خود لذت می‌برد.
مادر، ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی فرزندش، شنا می‌کند.
وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریاد، پسرش را صدا زد.
پسر، سرش را برگرداند، ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب، بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت.
تمساح، پسر را با قدرت می‌کشید؛ ولی
عشق مادر به کودکش، آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت او بچه را رها کند.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید؛
به‌طرف آنان دوید و با چنگک، محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر، بهبودی مناسب یافت.
پاهایش با آرواره‌های تمساح، سوراخ‌سوراخ شده بود
و روی بازوهایش، جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود!
خبرنگاری که با کودک، مصاحبه می‌کرد، از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد!
پسر، شلوارش را کنار زد و با ”ناراحتی“، زخم‌ها را نشان داد؛
سپس با ”غرور“، بازوهایش را نشان داد و گفت: ”این زخم‌ها را دوست دارم؛
این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند.“



کلمات کلیدی : عشق، داستان، تمساح
¤ تحریریه| ساعت 6:0 عصر سه شنبه 88/7/14
نوشته های دیگران ( )

بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواش تر برونی. مرد جوان: مرا محکم بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .



کلمات کلیدی : داستان عشقی، زن و شوهر
¤ تحریریه| ساعت 5:47 عصر سه شنبه 88/7/14
نوشته های دیگران ( )

بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



 داستان نرگس ::...
 

نرگس جوان زیبایی بود که  هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند .

چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد

در جایی که به آب افتاده بود ، گلی روئید که نرگس نامیدندش.

 وقتی نرگس مرد ، اوریادها - الهه های جنگل - به کنار دریاچه آمدند

که حالا از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود .

اوریادها پرسیدند : چرا میگریی ؟

دریاچه گفت : برای نرگس می گریم

اوریادها گفتند : آه شگفت آور نیست که برای یک دختر می گریی .. . ؟!

ادامه دادند : تازه، درحالی که  همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها

تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی

دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟

هر چه بود ، هر روز در کنار تو می نشست

دریاچه لختی ساکت ماند سرانجام گفت :

- من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم .

برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم.



کلمات کلیدی : داستان عاشقانه، نرگس
¤ تحریریه| ساعت 5:44 عصر سه شنبه 88/7/14
نوشته های دیگران ( )

بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود ... صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را

برای دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت....
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید



کلمات کلیدی : داستان
¤ تحریریه| ساعت 6:7 عصر پنج شنبه 88/7/9
نوشته های دیگران ( )

بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



چه کشکی، چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به

شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

کتاب کوچه
احمد شاملو



کلمات کلیدی : داستان
¤ تحریریه| ساعت 5:47 عصر پنج شنبه 88/7/9
نوشته های دیگران ( )

بنام خدا
خوش آمدید
وبلاگ تان را تبدیل به مغازه کنید! برای کسب درآمد از وبلاگ تان اینجا کلیک کنید



 

در یک غروب جمعه? پیرمردی مو سفید? در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد? وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهرفروش گفت: "برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص می خواهم."

 

مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی انداخت و انگشتر فوق العاده ایی که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.

 

پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب? ما این رو برمی داریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون رو چطور پرداخت می کنید؟ پیرمرد گفت با چک? ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب من خوب هست? بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه? به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از آن? من در بعدازظهر دوشنبه این انگشتر را از شما می گیرم.

 

دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:من الان حسابتون رو چک کردم? اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون هیچ پولی وجود ندارهپیرمرد جواب داد: متوجه هستم? ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من چه آخر هفته معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم؟!!



کلمات کلیدی : خنده بازار، زندگی
¤ م ب ا| ساعت 4:57 عصر چهارشنبه 88/7/8
نوشته های دیگران ( )

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ